به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل
سحر شد روغن دیگر نمی خواهد چراغ دل
قناعت در مزاج همت مردان نمی باشد
فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل
خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد
ولی از بی دماغی تر نشد کام ایاغ دل
همای عزتی پر می زند آن سوی اوهامت
کم پرواز عنقا گیر اگر گیری کلاغ دل
نه دنیا جهد می خواهد نه عقبا هوش می کاهد
دلی در خویش گم گشته ست و می پرسد سراغ دل
حریفان از شکست رنگ شمع آواز می آید
که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل
هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی
جز این گل نیست بیدل هر چه می روید ز باغ دل